عقب تاكسي كه سوار شدم ديدم مادرم روي صندلي جلو نشسته است .
مادرم ١٣ سال پيش مرده بود ولي حالا جوان و سرحال روي صندلي جلو نشسته بود ،
اينقدر جوان كه از من هم جوانتر به نظر ميرسيد .
دقيقتر كه نگاه كردم ديدم خانم زيبايي كه جلوي تاكسي نشسته مادر من نيست
ولي انگار ميشناسمش ، انگار عشق قديمي من است و عاشقش هستم .
خواستم سر صحبت را باز كنم فكر كردم از خانم زيبا بپرسم : « ببخشيد شما مادر من هستيد ؟ »
ولي چطور ميشد كه از خانمي كه از خودم به مراتب جوانتر بود اين سوال را بپرسم ؟
لابد فكر ميكرد ديوانهام . به خانم جوان نگاه كردم ،
خانم جوان هم برگشت و نگاهم كرد .
احساس كردم شبيه نقاشيها و مجسمههاي توي موزههاست .
پرسيدم : « ببخشيد خانم شما ... »
خانم زيبا پرسيد : « من چي ؟ »
نميدانستم سوالم را چطور تمام كنم . پرسيدم : « شما توي موزه كار ميكنيد ؟ »
خانم جوان گفت : « نه » و كمي جلوتر پياده شد و رفت .
به راننده گفتم : « شبيه مادرم بود . »
راننده گفت : « مادرت يا عشقت ؟ »
گفتم : « نميدونم »
راننده گفت : « كاش باهاش بيشتر حرف ميزدي . »
گفتم : « چرا ؟ »
راننده گفت : « مگه چند بار كسي رو كه فكر ميكني عشقته ميبيني ؟... وقتي ميبيني بايد تا جايي كه ميتوني نگاهش كني و باهاش حرف بزني . »
راست ميگفت ، كاش كمي بيشتر با او حرف زده بودم و بيشتر نگاهش ميكردم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|